آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

یک ماه دلگیر

باز هم سرماخوردگیهای پشت سر هم تو و کلافگی من و بابا از بس بردیمت دکتر و تو خواب و بیداری بهت دارو دادیم. نمیدونم همه بچه هایی که مهد میرن، مثل تو اینقدر مریض میشن. وقتی تو خواب مجبورم بهت شربت بدم، عذاب وجدان میگیرم. این کار سخت همیشه با مامانه و من اون لحظه احساس میکنم مامان خوبی نیستم، شاید کوتاهی میکنم که تو یه روز بدون آنتی بیوتیک نداری... روز عاشورا مامانم شله زرد نذر داشت و تو هم دوباره سر دیگ از خدا انگری برد خواستی..مدل جنگ ستاره دو. هر چی سعی میکنیم کمتر با انگری بردها مشغول باشی، نمیشه. هر اسباب بازی فقط چند روز برات تازگی داره و دوباره میری سراغ انگری بردها. این روزها از ماشینهای کارتون cars یا به قول خودت همکارهای مک کوئین خی...
13 دی 1393

سه سال و نیمه مهربان من

هفته آخر شهریور راهی رامسر شدیم. خوشبختانه جاده خلوت بود و هوا عالی و تو اصلا خسته نشدی. تا میرسیم میری کنار دریا برای سنگ انداختن تو آب و به قول خودت  بپر بپر هم که برنامه همیشگیت است. این بار خوردن بستنی لیوانی با دو طعم توت فرنگی و طالبی هم به علاقه مندیهایت اضافه شد. روز اول مهر هم با هم رفتیم شهربازی تا به جای شلوغی و ترافیک تهران، این روز قشنگ رو با نسیم دلنشین دریا و آسمون آبی شروع کنیم. سفر خوبی بود و خیلی خوش گذشت چون میتونستیم زمان بیشتری با هم باشیم، بدون دغدغه کار خونه و درس و دانشگاه مامان. گاهی پیاده برمیگشتیم و تو راه با هم شعر و آواز میخوندیم و تمشک میخوردیم (به آلبالو خشک میگی تمشک). پشت هتل رامسر هر سال با ا...
7 دی 1393
1